رفت وچشمم را برایش خانه کردم بر نگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم بر نگشت
شب شنیدم آگهی می گفت او افسانه بود
در وفایش خویش را افسانه کردم برنگشت
زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار
تا سحر گاهان برایش شا نه کردم برنگشت
تا در آن غربت نسوزد از غم بی همدمی
جان و دل یکسر بر او پروانه کردم برنگشت
تا بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم برنگشت
عاقبت هم با امید آنکه برگردد او
عالمی را از غمش ویرانه کردم برنگشت .
کوه غمهای من بلند ترین کوه است .
اما من
بر فرازقله ایستاده ام !